1.0 Strict//EN" "http://www.w3.org/TR/xhtml1/DTD/xhtml1-strict.dtd"> یک سال گذشت...
مرضیه و سعید

گر عشق نباشد به چه کار آید دل؟

درست یک سال پیش بود...

اوایل ماه رمضون بود ، سال اولو تموم کرده بودم ورشتمو انتخاب کرده بودم...یه مسافرت دو هفته ای هم رفته بودیم...و منتظر بودم 20 مرداد برسه تا کلاسامون شرو ع بشه و بریم مدرسه...

تنها بودم ، از اول زندگیم ، با تنهاییم مشکلی نداشتم ، اما به فکر آینده هم بودم...

آینده ای که قرار بود برای خودم بسازم ، کسی که قرار بود بیاد توی زندگیم و بشه شریک زندگیم ، کسی که قرار بود آینده من باشه...

شروع کردم به ساختنش توی ذهن خودم...و نوشتم ازش...خصوصیات کلیش رو ترسیم کردم اینجوری :

اسمش وحیده اما مامانش محمد صداش میکنه...قدش بالای 185 و وزنش متناسب با قدشه ، یه خواهر داره ، 36 سالشه که با هم آشنا میشیم ( اونموقع منم 23 سالمه) یعنی اختلاف سنیمون 13 ساله...تنها  چیزی هم که از اصالتش نوشتم این بود که بندری نباشه...قیافه اش بد نیست اما تیپش عالیه...با یه وضع مالی متوسط ، همسطح خودمون ، درس خونده و توی شغلش موفقه...آرزو های بزرگی داره و بلند پروازه...جذبه اش محشره و وقتی حرف میزنه نمیتونی گوش ندی...شاید پول و موقعیتش از خیلیای دیگه کمتر باشه اما بجاش مرده و جنم کارش بالاس و..... اون موقع منم ترم آخر مهندسیمم و بعد آشنایی و علاقه با گذروندن سختی های زیاد بالاخره بهم میرسیم ، چند مدت بعد هم یچه دار میشیم منتهی سه قلو ، دوتا پسر و یه دختر ، اسم دخترمونو میذاریم آوین و پسرا رو آوید و آویر...و...

نوشتم...خیلی نوشتم...از زندگی خوبی که قرار بود برای خودم بسازم...زندگی خوب منظورم زندگی که خالی از مشکل و غصه باشه نیست ، یعنی زندگی که هر جای خالی توش بود اونو با عشق پر کنیم ، زندگی که توش احساس خوشبختی کنیم هرچند از خیلیای دیگه کمتر باشیم...

نوشته هام شد یه رمان...قصه ی قشنگی بود ، خصوصا اینکه ماجراش خیلی جدید بود ، خواستم منتشرش کنم...البته تو نت ، نیاز داشتم به یه اکانت قدیمی تو سایتی که معمولا رمان نویسای ایران اونجا رمان میذارن...بدون هیچ شناختی فقط برای اینکه کار خودمو راه بندازم بدون اینکه طرف مقابلو بشناسم میل زدم به سعید...و این شد آغاز آشنایی ما...

سعید همونی بود که میخواستم ، همه چیش همون بود که تو ذهنم ساخته بودم ، حتی اسمی که برای بچه هاش انتخاب کرده بودم شبیه اسمای من بود حتی جریان اسمش هم دقیقا همونی بود که نوشته بودم.......و قدشم 188 بود با وزن 95..درسشم خونده بود و ... خلاصه همون بود دیگه !

با هم دوست شدیم ، یه دوستی پاک و معمولی ، مث پدر و دختر...رفته رفته این صمیمت بیشتر شد ، سر یه ماه بود که وقتی برای پنجمین بار تلفنی حرف زدیم (سومین نصفه شب) گفت که دوستم داره...اواسط مهر بود اونموقع...

من چی ؟ من دوسش داشتم؟ نمیخواستم اوایل حتی پیش خودم به احساسم اعتراف کنم ، تا بهش فکر میکردم همون اول میگفتم نه دوسش ندارم بعد میشستم غرق رویاش میشدم ! حرفاش کاراش خنده هاش با مزه بودناش...خیلی ازش خوشم اومده بود...

همشم میگفت دوسش دارم یا نه ، منم جوابی نمیدادم...تا اینکه بعد دو ماه یعنی 15 آذر که سرشب تلفنی حرف زدیم و ازم پرسید دوسش دارم یا نه...یه چیزی تو دلم گفت آره...خیلی وقته دیوونتم...اما قبل اینکه حرفی بزنم شارژش تموم شد و مکالمه تموم شد ! چون منم ش نداشتم به کل ! میل زدم بهش و گفتم دوسش دارم و عکسمم براش فرستادم برای اولین بار ، چون تا به اونموقع منو ندیده بود...

سه روز بعد نصفه شب بود برای اولین بار احساسمو به زبون آوردم ، چون اصرار کرد که حتما باید اینو بگم و نوشتن کفایت نمیکنه... یادمه بغض کرده بودم و اینو گفتم...اونم گفت که فدای اون بغض کردنت بشم...

از همون شب ، که محرم شدیم بهم رابطمون روز به روز عمیق تر شد...قهر و دعوا و مشکل داشتیم اما زود آشتی میکردیم چون تحمل دوری همو نداشتیم...همه چی خوب بود...خوب تر از اونچه که فکرشو بکنین...

سعید با محبتاش دیوونه ام کرده بود...اینکه میگفت 7 تا دوستم داره ، و شبا تا صبح نقشه میکشیدیم برای آیندمون...من از شیطنتام تو مدرسه میگفتم و اون از خاطرات سربازی و دانشگاهش....چقدر روزای خوبی بود...

تو درسام پیشرفت زیادی کرده بودم و همش پشت سر هم موفقیت کسب میکردم... اونم با جدیت کارش رو ادامه میداد و ...

چقد از با هم بودن راضی بودیم ، نشده بود یه روز بیاد که هیچ خبری از هم نداشته باشیم...جونمون بهم وابسته بود... قصر رویاهامو تکمیل شده میدیدم و هر دو با بی صبری منتظر بودیم این مدت باقیمونده از دوری هم سری بشه و بعدش روز وصال برسه....

اما...

نمیدونم چرا یهو ورق برگشت...همه چی عوض شد...سعید به کل یه آدم دیگه شد...چهارماهه که دیگه از سعیدی که میشناختم خبری ندارم...چهارماهه زندگی به کامم زهر شده...همه چی عوض شد...

سعیدی که اگه یه خورده ناراحتی و دلخوری داشتم تموم جونشو میداد و هرکاری میکرد تا دوباره بخندم...شد باعث بی قراری و  گریه های هر روز و شبم...

 

من حالـم خرابه و بازم داره مـیسـوزه چـشـم مـن ،

رو به روم سرابه و ، سوال بی جوابه و سوء ظن

 

سعیدی که همش ازم قول میگرفت هیچوقت تنهاش نذارم و همیشه با هم باشیم و با هم بمونیم...ازم خواست تنهاش بذارم...

 

دل مـن گرفته و دردامـو به کـــی بگم عـشـق من

تو تنهام گذاشتی و دیگه هیشکی نمونده پشت من

 

سعیدی که بهم قول یه زندگی خوب و شاد رو میداد و قول داده بو خوشبختم کنه...زد زیر حرفش و گفت از پیشش برم چون با اون خوشبخت نمیشم...

 

من میدونم به تو نمیرسم ولی خب کاری از دستم برنمیاد

وقتی میگی بهم حسی نداری ،میسوزم و صدام در نمیاد

 

سعیدی که یه روز دوری منو تحمل نمیکرد ازم خواست ازش فاصله بگیرم و تا حد امکان دور و برش نباشم...

 

چـقـد از غصه پُــرم ، همه وجود من درد شده

همه احساس تو ، این روزا نسبت بمن سر شده

 

کسی که جونش بهم وابسته بود و هناسش بودم ، تو تمام این چهار ماه فقط یه بار رضایت داد صدامو بشنوه...

 

پشت این سکوت من یه دنیا فریاده از خستگی

از هـمـه بریدمـو بـه انـتها رسـیده  این زنـدگی

 

چی شد خدا ؟

چرا همه چی یهو بهم ریخت؟ همش میگم خدا میخواست منو تا در خونه خوشبختی ببره و بعد برم بگردونه...خدایا من تا قبل این به تنهاییم راضی بودم اما حالا...چطور یادم میره لذتی که از با هم بودن خودم و سعید نصیبم شد...چطور دل بکنم ازش...کسی که دیگه تموم وجودمه...مگه کم بهم محبت کرده ؟ من نمک نشناس نیستم نه...

چقدر دلم براش تنگ شده...4 ماهه که سعیدمو حس نکردم....چهار ماهه از دلخوشی هام برای نگفتم...چهار ماهه نشنیدم دوستم داره...دلم تنگشه...خیلی ...بدجور دلتنگشم...

گاهی یه حرفایی میزنه ، شاید کاملا اتفاقی ، که برام آشناس ، لحنش آشناس...همون سعید خودمه...وقتی اینارو میشنوم...قلبم محبتش که احساس میکنه ، اشک تو چشام جمع میشه...چقدر این همه دلتنگ بودن بده...چقدر سخته...

چی میشد اگه از این وضعیت بیرون میومد...

بعضی وقتا یه حرفایی میزنه که خ بده ، اما حس میکنم دلش راضی نیست اینارو بهم بگه...معمولا هروقت با عصبانیت حرف میزنه دلمو میشکنه...تازگیا هم که همش عصبیه...خخخخخخخخخ

ولی چاره چیه جز صبر صبر صبر و بازم صبر...

تا بوده همین بوده...عاشقی محاله بدون انتظار باشه...

دیگه چیزی برای نوشتن ندارم...اینم عکس امشب...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 23 تير 1393برچسب:,ساعت 22:22 توسط ..:: Marziyeh ::..| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



ارکیدو - آتلیه عکاسی - اوکسیژن - یک گرافیک | زمرد آگهی - درگاه پرداخت